دروغ مي گفت ولی نمی دانست که دروغش برایم امیدها دارد با اندازه هستی
دروغ مي گفت ، ديگري را دوست مي داشت....بارها از او پرسيدم دوستم داري ؟ گفت : آري..
گفتم:....راستش را بگو هرچه هست تورا خواهم بخشيد!
عاقبت با آرزوي فراواني آمد و گفت: مرا ببخش ديگري را دوست داشتم....
گفتم: حال تو كه سالهاست به من دروغ گفتي اين بار من به تو دروغ مي گويم:
هرگز تو را نخواهم بخشيد!

آن روز كه تو براي آخرين بار به رويم لبخند زدي، آن روز كه براي آخرين بار كلمه دوستت دارم را فرياد زدي آرزو كردم كه اي كاش از روز اول آن چشمان گيرا، را نمي ديدم!
آرزو كردم كه اي كاش لبخند زيبايت را نمي ديدم!
اكنون كه اشك از چشمانم فرو مي ريزد از دوري توست و براي عشق توست...
اكنون كه قلبم تعداد ضربان خود را نيز فراموش كرده و هستي و زنده ماندن در زير پايش سبك وفا شده و اميدها به هيچ مبدل شده.....
با انگشتانم روزها را مي شمارم براي تو و براي خوشبختی تو.....
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۹۱/۰۷/۰۱ ساعت ۶:۴ ب.ظ توسط طاهر ع
|