خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست
....بـه ایـن زودی هــا دَر نـمـی شـود
یوخی گلمور ، گوزومه اوقدر آغلامیشام
ساقیا دولدور ایچیم ،گول هوسی ایله میشم
سونا چاتسین بو بهار من كی گولون گورممیشم!
ساقیا دولدور ایچیم یار هوسی ایله میشم
یارمنی یاد ایله میر،اونا من نیله میشم؟؟؟
اوزوک کیمی ایتیرمیشم قاشیمی
تاپانمیرام وفالی یولداشیمی
بولود قویور باشینی داغ چینینه
من قارا گون هارا قویوم باشیمی
اگر ماه بودم به هرجا که بودم
سراغ تو را از خدا می گرفتم
وگر سنگ بودم به هر جا که بودی
سر رهگذار تو جا می گرفتم
اگر ماه بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی
وگر سنگ بودی به هرجا که بودم
مرا می شکستی، مرا می شکستی

باز شب ماند و من و این عطش خانگی ام
باز هم یاد تـــــــو ماند و من و دیوانگی ام
اشک در دامنم آویخت کـــــه دریا باشم
مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم
تو را دوست داشتم ولی افسوس که در دادگاه زمانه مرا محکوم به جدایی کردی
هرگز به خودت اجازه نده قلم خودخواهی دست بگیری
دفتر سرنوشت را ورق بزنی ، خاطراتت را پاک کنند
و در پایانش بنویسی قسمت نبود . . .

عشق ان نیست که یک دل به صد یار دهی
عشق ان است که صد دل به یک یار دهی
به خاطر تو خورشید را قاب می کنم و بر دیوار دلم می زنم
به خاطر تو اقیانوسها را در فنجان نقره ای گون جای می دهم
به خاطر تو کلماتم را به باغهای بهشت پیوند می زنم
به خاطر تو دستهایم را آیینه می کنم و بر طاقچه ی یادت می گذارم
به خاطر تو می توان چون کودکی لجوج سلام معطر سیب ها را ناشنیده گرفت
به خاطر تو می توان از جاده های برگ پوش و آسمانهای دور دست چشم پوشید
به خاطر تو می توان شعله تلخ جهنم را چون نهری گوارا مز مزه کرد
و به خاطر تو می توان به ستاره ها محل نگذاشت

چرا نمی دانم ، شب طولانی شده است
تحمل این همه ستاره که به من زل زده اند آسان نیست
و تحمل این همه شعرهای ناگفته که منتظرند در حریم تو پر بگیرند ،
حوصله ی عظیم می خواهد
اگر پنجره های آبی لطفت را بر من بگشایی،
اگر روح مرا ، روح یخ زده ام را در کنار اجاق مهربانی ات مذاب کنی
اگر نجوا های مرا بشنوی ،
دلم مثل لاله های باران خورده ، می شکفد.
روزی مجنون از سجاده شخصی عبور می کرد
مرد نماز را شکست و گفت :
مردک در حال راز و نیاز با خدا بودم تو چگونه این رشته را بریدی ؟
مجنون لبخندی زد و گفت :
عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی ...

دلتنگیهایم از دوری توست ، تو که در آن غروب جدایی تنها ، مسافر جاده ها شدی
و کوله بارت را پر از یاس های سپید کردی تا بهای هنگفت عشق را بپردازی
و عاشقانه بازگردی ، من چشمانم را به امتداد جاده دوخته ام
می دانم که روزی خواهی آمد ، آن روز که عشق
نایاب ترین عنصر زندگی انسانهاست