روزی مجنون از سجاده شخصی عبور می کرد

مرد نماز را شکست و گفت :

مردک در حال راز و نیاز با خدا بودم تو چگونه این رشته را بریدی ؟

مجنون لبخندی زد و گفت :

عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی ...


دلتنگیهایم از دوری توست ، تو که در آن غروب جدایی تنها ، مسافر جاده ها شدی

و کوله بارت را پر از یاس های سپید کردی تا بهای هنگفت عشق را بپردازی

و عاشقانه بازگردی ، من چشمانم را به امتداد جاده دوخته ام

می دانم که روزی خواهی آمد ، آن روز که عشق

نایاب ترین عنصر زندگی انسانهاست