عاشق ديوانه
روزی مجنون از سجاده شخصی عبور می کرد
مرد نماز را شکست و گفت :
مردک در حال راز و نیاز با خدا بودم تو چگونه این رشته را بریدی ؟
مجنون لبخندی زد و گفت :
عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی ...

دلتنگیهایم از دوری توست ، تو که در آن غروب جدایی تنها ، مسافر جاده ها شدی
و کوله بارت را پر از یاس های سپید کردی تا بهای هنگفت عشق را بپردازی
و عاشقانه بازگردی ، من چشمانم را به امتداد جاده دوخته ام
می دانم که روزی خواهی آمد ، آن روز که عشق
نایاب ترین عنصر زندگی انسانهاست
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۱/۰۶/۰۱ ساعت ۹:۵۰ ب.ظ توسط طاهر ع
|